روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)
راست گردیدن، راست گشتن برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابل کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن
راست گردیدن، راست گشتن برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابلِ کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن
خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان). راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر. سعدی (خواتیم). بحال نیک و بد راضی شوای مرد که نتوان اختر بد را نکو کرد. سعدی (صاحبیه). ز حاتم بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرایی شنو. سعدی (بوستان). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. سعدی (بوستان). چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش. یحیی کاشی (از ارمغان آصفی). تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). - از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود. ، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). بتقدیر باید که راضی شوی که کار خدایی نه تدبیر ماست. ناصرخسرو. راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو هر روز بتدریج همیداد مزور. ناصرخسرو. ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان). راضی بخلاصیم نشد مرگ مردیم ولی نیاز مندیم. ولی دشت بیاضی (از آنندراج). ، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)
خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان). راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر. سعدی (خواتیم). بحال نیک و بد راضی شوای مرد که نتوان اختر بد را نکو کرد. سعدی (صاحبیه). ز حاتم بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرایی شنو. سعدی (بوستان). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. سعدی (بوستان). چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش. یحیی کاشی (از ارمغان آصفی). تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). - از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود. ، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). بتقدیر باید که راضی شوی که کار خدایی نه تدبیر ماست. ناصرخسرو. راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو هر روز بتدریج همیداد مزور. ناصرخسرو. ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان). راضی بخلاصیم نشد مرگ مردیم ولی نیاز مندیم. ولی دشت بیاضی (از آنندراج). ، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)